عدالتخانه
سلام ای رهگذر!
راه عدالتخانه را آیا تو میدانی؟
گمان داری در آنجا، قاضی عادل،
نشسته تا به فریاد کسی چون من دهد پاسخ؟
من از راهی دراز و دور میآیم،
خسارت دیده بازرگان مغبونم
که از دست حرامی جان به زحمت بردهام بیرون.
خیابانهای شهر ای مرد بومی آشنایم نیست،
میترسم به تنهایی نجویم راه آنجا را.
شنیدم قاضی شهر شما پاس حریم داد میدارد،
به روی دادخواهان در نمیبندد
و خود از دردمندان رو نمیگیرد.
تو میگویی: از اینجا تا عدالتخانه راهی نیست،
از اینجا میتوان دیدش
چراغ و روزنش پیداست
درش باز است
اهل شهر میدانند
قاضی باز هم آنجاست.
و من می گویم: آیا کس به قاضی مینویسد عرض حالم را؟
تو میگویی: نیازی نیست،
بگو قاضی خودش داناست
و من این نانوشته نامه را امروز میخوانم،
که تو شهر آشنایی
با خبر از رسم و آئینی
و من بیچارهای، گم کرده راهی از بیابانم
سلام،
ای دادگستر قاضی عادل
شکایت دارم
اما بیخبر از راه قانونم
نمیدانستم اینجا را، ز اهل شهر پرسیدم
غریبم رسم اینجا را نمیدانم
وکیلی هم ندارم از تو میخواهم وکیل و قاضیام باشی
همینجا مینشینم تا بخوانی عرض حالم را
شکایت دارم اما فرصت فریاد و غوغا نیست
من آهسته میگویم که فریاد از خودم دارم
طلبکارم من از خود، ثروت و سرمایهام را برده
حقم میکند انکار
فریبم داده، پیرم کرده، از شهر و دیار آوارهام کرده.
زمانی من در اقلیم جوانی شهروند بارزی بودم
و با سرمایهام بازار میچرخید
در آنجا سکه رایج دل من بود
که سودا را رقم میزد
و در بازار اوراق جوانی
نرخ آن معیار سود هر تجارت بود
بلوری نازک و شفاف، از دست خدا
با لطف آب و برق آئینه
که هنگام شکستن قیمتی میشد
و چشمم بود بعد از آن
که کارستان به پا میکرد و
از هر تکهای کز جنس دل مییافت،
در جا گوهری میسفت
و دستان خدا را پر ز مروارید تر میکرد
و من بودم خداوند دل و بازار و چشم و گوهر و سودا.
در اینجا گرچه من اکنون غریبم، شاهدی هم نیست
و در چشم جماعت خوار میآیم
ولی در شهر خود دارم کسانی را که میدانند
و اینک دست من خالی از آن سرمایه و سود است
و هیچم جای شکوی نیست
جز از خود
که خود بد آشنایی بود
افسونکار
فریبنده، دو رو، غافلکش و مکار
و غافل من که من او را رها کردم
امین کارها کردم
و او با من خیانت کرد
رفیقم بود
اما خصم جانم شد
شریک دشمنانم شد
حرامی آمد و در روز روشن، آشنای کوی و برزن شد
و خود در را به روی او گشود و بینیاز از بام و روزن شد
نه تنها
در محیط من امانش داد
که بدتر کرد،
او گنجینههایم را نشانش داد
و اینک من همان خودباخته مرد زیانکارم
تهی از ثروت و سرمایه و بارم
که با پای شکسته،
دستِ بسته،
گردنِ افتاده،
سرشار از تمنا،
پر ز خواهش،
لنگ لنگان،
پرس پرسان
رو به درگاه تو آوردم
به امیدی که دادم را بگیری آمدم
با دست خالی برنمیگردم
خودم را بشکن و دادم از او بستان
خرابش کن
در آن مخروبه پیدا کن مرا
با من دوباره آشتی ده
من ز خود بیزار بیزارم
نرانم گرچه جرم من فراوان است
میدانم
که آسان است بخشیدن در این دفتر
اگر دارم به گردن خون سهراب و سیاوش را
و همچون آذر بتگر ز من بتخانه آباد است
و من کردم بنا زندان یوسف،
میثم و حلاج را آویختم بر دار،
شب هجران عشاق بلا دیده
اگر با جرم من گردیده طولانی
و من کردم که ناپیداست رنگ بامداد وصل
در آن شام ظلمانی
و جرم عالمی بار است بر دوشم
و میگویی رهایی نیست
من بیهوده میکوشم
و میبایست در بندم کشی
در آتشی
خودساخته
جانم بسوزانی
نمیگویم چرا،
خودکرده را تدبیر نیست اما
مکن محرومم از پاداش جلب مجرمی سرکش
که در بندش کشیدم
تا عدالتخانه آوردم.
22/3/87